اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

اميرعلي عزيز مامان و بابا

بدون عنوان

  اي تماشايي ترين مخلوق بر روي زمين   اسماني مي شوم وقتي نگاهت مي كنم...        امروز روز تولد توست   و من هروز بيش از پيش به اين راز پي ميبرم   كه تو خلق شده اي براي من تا زيباترين لحظه ها را برايم بسازي       ...
16 دی 1390

نمایشگاه مهد کودک

روز سوم اذر  نمایشگاهی از کارهای بچه ها شامل نقاشی با گواش ،سفال و کاردستی توی مهد کودک راه انداخته بودند .امیرعلی جان نقاشی و سفال داشت .نقاشیش سه تاجوجه بود و سفالش به قول خودش «این یه نی نی هست که روی تخت خوابیده».کارهای بچه ها واقعا جالب بود.                       عكسها در ادامه مطلب            فواد ،فاطمه بچه هاي خاله نگار به اتفاق اميرعلي و خاله فهيمه مربي اميرعلي جان.      اين دوتا كار پايين هم مال فواد هست.فواد پيش دب...
4 آبان 1390

روز جهانی کودک

     به مناسبت روز جهانی کودک ،توی مهد کودک روی پلاکارت بزرگ، بچه ها با گواش نقاشی کرده بودند و اونو دم در مهد نصب کرده بودند کار جالبی بود.امیر علی جان هم یه ماهی خوشگل کشیده بود. چند تا عکس گرفتم که می گذارمشون .                                   ...
2 آبان 1390

بدون عنوان

امروز مهد کودک امیرعلی جان به خاطر نقاشی تعطیل بود و امیرجان با من به محل کارم اومد .خودش هم دلش می خواست با من بیاد و کلی ماشین توی کیف چرخدارش ریخت و اومد.الان هم ماشینهاشو دراورده وروی میز ردیف کرده و داره بازی می کنه.وقتی از بازی با ماشینهاش خسته می شه میاد سراغ کامپیوتر من و نمیذاره که من به کارم برسم .                                                ...
30 مرداد 1390

شب قدر

سلام مامانی.پسر گلم ، این روزها از بس سرم شلوغ بود نتونستم خاطرات قشنگت را بنویسم.امروز ١٩ رمضان هست و دیشب شب قدر بود.تو سجاده کوچکی که مال خودت هست را برداشتی و پهن کردی و مثل وقتی بابات نماز می خونه مشغول شدی و همون کارها را انجام دادی بعد هم سجده رفتی و دعا کردی .قربونت بشم چقدر قشنگ نماز می خواندی . ...
29 مرداد 1390

امیر ما,عزیز دل ما

از امروز امتحانات دانشگاه شروع شده و مامان و بابا مهدی هر دو حسابی سرشون شلوغه. باید مامان را ببخشی که این روزها دیرتر دنبالت میاد .دیشب می خواستی برای اولین بار تنهایی توی اتاقت بخوابی .اونقدر قشنگ و بدون ترس توی تختت خوابیدی و پتو را روی خودت کشیدی  که دلم می خواست بغلت کنم و فشارت بدم.من وبابا طاقت نیاوردیم و بهت گفتیم که برگردی اتاق ما و انجا بخوابی .توی تختت نشستی وگفتی « بذار فکر کنم » بعدش گفتی «اخه فاطمه گفته مگه تو نی نی هستی که تو اتاق مامان و بابات می خوابی؟» بهت گفتم بذار سال بعد که بزرگتر شدی اون موقع برو توی اتاقت بخواب و راضیت کردیم که فعلا شبها توی اتاق ما بخو...
28 خرداد 1390