اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

اميرعلي عزيز مامان و بابا

امیرعلی مرد کوچک

  دیروز عصر امیرعلی جان را برای چکاپ بردم دکتر.اسم دکترش،خانم دکتر سیمین صادقی بجد هست. هر وقت مطبشون میریم کلی سربه سر امیر علی میذاره و امیر هم خیلی دوستش داره.من ساکت می شم و امیر خودش توضیح میده که چه مشکلی داره.دکتر هم خوشش میاد و روی صحبتش را به سمت اون می کنه و با همون زبون بچگی باهاش حرف میزنه و میگه چی بخوره و چیکار بکنه. بعدش رفتیم بازار واسش کفش خریدیم .همیشه خودش لباس و کفشش راانتخاب می کنه.دیروز هم یه صندل برداشت که کف اون عکس بن تن داشت .وقتی یکسال و نیمش هم بود توی مغازه کفش فروشی من می خواستم یه چکمه براش بردارم ولی اون در حالیکه توی بغلم بود دستش را به سمت یه کفش اسپرت دراز کرده بود و می گفت &...
5 خرداد 1390

روز مادر

امروز وقتی اومدم مهد کودک دنبالت بهم گفتی « مامان ،من باید دستت را ببوسم و بهت بگم مبارکه،آخه امروز روز ماماناست» الهی مامان قربونت بشه عزیز دلم یکی یه دونه شیرین زبون مامان ، آرزوی من و بابا مهدی سلامتی و شادی و سعادت تو هست .به اندازه تموم دنیا ، نه خیلی بیشتر از این حرفها ،  دوستــــــــــــــــــــــــــــــــت دارررررررررررررررررریم. ...
3 خرداد 1390

تولدت مبارک

  عزیز دل مامان و بابا سلام .پسر قشنگم امروزچهارشنبه ١٦/١٠/٨٩ روز تولد ٤ سالگیت هست. تولدت مبارک   پسر گلم  چهارسال پیش یعنی ١٦/١٠/٨٥ ساعت ١٠ صبح با یه گریه کوچولو، چشمهای قشنگت را به دنیا بازکردی.وقتی تورا پیشم آوردند انگار یه عروسک کوچولوی خوشگل را بهم دادند. وزنت ٥/٣ کیلوو قدت ٥٢سانتی متر بود. اونقدر زیبا بودی که همه فکر می کردند دختر هستی. سرخ وسفید ،چشمهای درشت خاکستری با مژه های خیلی بلند ولبهای غنچه صورتی با یه بینی کوچولو. با اومدنت زندگیمون خیلی قشنگ شد . تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا   و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما   تو تقویما نوشتیم تو این ...
16 دی 1389

پسر ماشین دوست ما

اميرعلي جان به ماشين علاقه زيادي داره .تقريبا اسم همه ماشينها را بلده.اتاقش پر ازماشينهاي بزرگ و كوچك هست .يه ماشين بزرگ هم داره كه توش مي شينه و رانندگي مي كنه.هر روز كه ميره مهد كودك بايد يه ماشين هم با خودش ببره.   ...
14 دی 1389

عشق مامان و بابا

سلام عشق مامان و بابا.قربونت بشم که هر روز صبح باید از دل خواب بلندت کنم و ببرمت مهدکودک،آخه مامانت سر كار ميره. اسم مهد كودكت پرورش هست و انجا كلي شعر فارسي وانگليسي ياد گرفتي وهر روز براي مامان و بابات مي خواني.فرشته مهربون هم برات جايزه مي خره چون پسر خوبي هستي.بابات چند روز پيش ماموريت بود و تو به بابا گفتي «برام موبايل راست راستي بيار» ودائم منتظري كه موبايلت زنگ بخوره.پسر عزيزم چند وقته به خاطر آلرژي كه داري صدات گرفته و بهانه گيريهات هم زياد شده .انشالله هر چه زودتر خوب بشي، وقتي مريض مي شي منم باهات مريض مي شم.      خدا نگهدارت باشه پسرم. ...
10 دی 1389